loading...
سایت رسمی باشگاه سرخ رنگ عشق
navidten بازدید : 21 چهارشنبه 25 دی 1392 نظرات (0)

افسانه ی حیدر پارسی 

نویسنده:اشابهر بخشایی


پیشگفتار 

این داستان درباره ی شخصیتی مذهبی به نام حیدر پارسی است.او برای حل مشکلاتش از خداوند کمک می گیرد و این خود نکته ای پند آموز است. داستان من دارای 14 فصل مهیج است و مخصوص رده ی سنی جوانان و نوجوانان است. 
روزی روزگاری در زمان های قدیم پهلوانی نامدار به نام حیدر، در روستای پارس زندگی میکرد و به همین علت مردم او را حیدر پارسی مینامیدند .او در ۸ سالگی پدرش و در ۱۳ سالگی مادرش را از دست داد و در همان زمان در محضر یکی از استادان مشهور آهنگری مشغول به کار شد و از او حرفه ی آهنگری را آموخت. 
خانواده ی او جزو تهی دستان شهر بودند و پس از مرگشان چیزی را برای حیدر باقی نگذاشته بودند. حیدر صبح ها را کار میکرد و شب هارا در همان حجره ی آهنگری به صبح میرساند. او به جهت شغل بسیار سختش بسیار نیرومند و قوی هیکل شده بود به جرات می توان او را از پهلوانان روستا معرفی کرد .حیدر با آموختن آن حرفه توانست به آهنگری زبر دست تبدیل شود و حجره ای برای خود اجاره کند و در آن آهنگری کند و در آمدی هم بدست آورد. اکنون او ۲۰ ساله شده بود و همجنان پله های ترقی را به سرعت می پیماید. 
من از خانواده ی عزیزم و دوستانم که مرا در گردآوری این مجموعه همراهی کردند بسیار متشکرم.همچنین از کسانی که به من در طراحی و ویراستاری داستانم یاری رساندند کمال تشکر را دارم .امیدوارم کشوری داشته باشیم پر از صفا و صمیمت کشوری که کمک به هم نوع جزو اصول اولیه آن باشد. 

فصل اول - ازدواج حیدر 
روزی حیدر ، مشغول کار در حجره اش بود مردی به پیش او آمد و درخواست کرد که شمشیری برایش بسازد در حین کار گفت:آیا شنیده ای که دختری در کوه تابان واقع در ده مجاور زندگی میکند؟ 
او دختری بسیار زیبا رو میباشد.پسران برومند زیادی قصد ازدواج با او را داشتند اما هر کسی میخواهد با او ازدواج کند باید با پرنده ای افسانه ای بجنگد و هیچ کس تا به حال موفق به دیدن او نشده است.و خود آن دختر هم نمی داند که مردان زیادی خاطرخواهش هستند.حال دیگر تمام فکر و ذهن حیدر پی آن دختر میچرخید.حیدر که هم اکنون ۲۰ سال دارد قصد داشت برای اینکه تنها نباشد با آن دختری که آن مرد به او معرفی کرده بود که در کوهی در روستای مجاور میزیست ازدواج کند.به سبب این موضوع در حجره را بسته و بغچه زیر بغل نهاد و عزم سفر کرد با مقدار پولی که پس انداز کرده بود یک اسب و شمشیری از فولاد تهیه کرد و راه افتاد چند ساعت بعد به ده مجاور رسید از این و آن پرسید که آیا شما آن دختری که در کوه زندگی میکند را میشناسید؟مردم هم همه میگفتند:نه. که بالاخره یکی او را راهنمایی کرد و به او گفت: آن دختر در آن کوه زندگی مکیند، حیدر به سرعت به سمت کوه حرکت کرد و نگاهی به ارتفاع کوه انداخت (آه چقدر بلند است)ولی پشیمان نشد و مقداری بالا رفت در کوه وسایلش را زمین گذاشت و به استراحت پرداخت.طولی نکشید که از راه دور فردی را دید که دارد از کوه پایین می آید کمی دقیق تر به او نگاه کرد(آری او دختر است)پس بی درنگ به سویش رفت و به او گفت:سلام، من حیدر هستم و از ده مجاور به اینجا آمده ام آیا شما همان دختری هستی که در کوه افسانه ای زندگی می کند؟ دختر پاسخ داد: بله.من همانم.خوش آمدی به ده ما من نازبانو هستم. 
شماچگونه در این کوه زندگی میکنی؟ 
پاسخ داد : چون از بچگی اینجا زندگی میکردم حال برایم راحت است. 
حیدر که خیلی خجالت زده شده بود با صدایی لرزان ،ترسان و هراسان گفت:با من ازدواج میکنی؟من حاضرم که اینجا با تو زندگی کنم.سپس نازبانو بی توجه به سخن حیدر به راه خویش ادامه داد حیدر دوباره جلوی او را گرفت وبه او گفت:پاسخی نمیدهی؟ 
او گفت :من تا به حال خواستگاری نداشتم و بدم نمی آید که با جوانی برومندی همچون تو ازدواج کنم.اما مشکلی دارم که تقریبا حل نشدنی است،من این راز را تا به حال به کسی نگفتم و تو اولین کسی هستی که این را میشنوی.دخترک ادامه داد من در غاری در قله ی کوه تابان در کنار پرنده ای که دارای ۲ سر و ۴ پا است زندگی میکنم سر اولش چون عقاب دیگری همچون شاهین و پاهای پرتوانش چون شتر مرغ میباشد.حیدر گفت:اینکه مشکلی نیست از اون اجازه بگیر و با من ازدواج کن . 
نازبانو گفت:او مرا در آن غار محبوس کرده است و هر وقت هم اجازه میدهد که بیرون بیایم فقط ۲ ساعت اجازه دارم که بیرون از غار بمانم و تو اگر بخواهی که با من ازدواج کنی باید او را به هلاکت برسانی.حیدر با کمی درنگ پاسخ داد:فردا سپیده دم از غار خارج شو.من به جنگ او می روم. صبح شد حیدر با تمام توان به سمت غار حرکت کرد.بعد از ساعتی به غار رسید و از میان روزنه ها پرنده را مشاهده کرد و طرحی را برنامه ریزی کرد که به صورت ناگهانی به او حمله کند.لحظاتی کوتاه استراحت کرد و شمشیر را از نیام کشید و به غار رفت،به آرامی حرکت کرد و به نزدیکی پرنده رسید که ناگهان پرنده متوجه حضور او شد و با ضربه ای او را به دیوار کوبید در همین لحظه شمشیر حیدراز دستش به طرف پرنده پرتاب شد و بال او را زخمی کرد و به گوشه ای افتاد ،پرنده در حالی که بخود می پیچید به طرف حیدر حمله ور شد، حیدر بیهوش و بیجان به گوشه ای افتاده بود که از اقبال خوبش در همان لحظه به هوش آمد و پرنده را دیدکه به او حمله ور شده است سریعا برخواست و به طرف شمشیر که در گوشه ی دیگر غار افتاده بود دوید شمشیر را سریعا برداشت زیر چشم نگاهی به اطراف انداخت و نازبانو را دید که دارد از روزنه ی غار او را مینگرد. به سرعت از پرنده فاصله گرفت با صدایی بلند فریاد زدنازبانو فرار کن. پرنده به طرف نازبانو حواسش پرت شد و حیدر توانست بر پشت او سوار شود،تمام توانش را در بازوانش جمع کرد و میخواست سر او را از بدنش جدا کند که نازبانو فریاد زد که اگر هر کدام از سر ها را قطع کنی باز هم همچون گیاهی برای خود تولید سر میکند.کمی فکر کرد و از پشت پرنده پایین پرید و با ضربه ای قوی ۴ پای او را قطع کرد و به سرعت از غار خارج شد.آری این بهترین راه بود آن دو باهم از کوه پایین آمدند و در ده زندگی خود را بنا کردند.

پایان فصل اول

نوشته اشابهر بخشایی


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 6
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 24
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 16
  • بازدید ماه : 16
  • بازدید سال : 19
  • بازدید کلی : 350